نوشته شده توسط : احسان

 

یک شب ملا توی چاه نگاه می کرد که یکدفعه چشمش به عکس ماه افتاد.
با خودش گفت: ای وای، ماه دارد غرق می شود، باید نجاتش بدهم.
بلافاصله چنگکی در آب انداخت تا ماه را نجات بدهد اما چنگک زیر سنگبزرگی در ته چاه گیر کرد.
ملا هر چه زور زد نتوانست آن را بالا بکشد. بالاخره طناب پاره شد وملا از پشت روی زمین افتاد و لنگش به هوا رفت که یکدفعه ماه را درآسمان دید.

با خودش گفت: عیبی ندارد، درسته زمین خوردم اما عوضش توانستم ماه را نجات بدهم.



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي طنز , داستانهاي مختلف , ,
:: برچسب‌ها: ملانصرالدین , داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1139
|
امتیاز مطلب : 178
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
خداوند دعای او را مستجاب کرد
در عالم شهود او وارد اتاقی شد که جمعی از مردم در اطراف ديگ بزرگ غذا نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند
هر کدام قاشقی داشت که به ديگ می رسيد
ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند
عذاب آنها وحشتناک بود !
آنگاه ندا آمد: اکنون بهشت را نظاره کن
او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد
ديگ غذا..جمعی از مردم ...همان قاشقهای دسته بلند ...
ولی در آنجا همه شاد و سير بودند
 
آن مرد گفت : نمی فهمم !!!چرا مردم اينجا شادند در حالی که در اتاق ديگر بد بختند؟ با آنکه همه چيزشان يکسان است؟
ندا آمد که:
در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری می گذارد چون ايمان دارد که کسی هست که در دهانش غذايی بگذارد......


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان , بهشت , جهنم , قرآن , خدا , داستان کوتاه ,
:: بازدید از این مطلب : 1145
|
امتیاز مطلب : 191
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60
تاریخ انتشار : شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

روزی ملانصرالدین سوار خرش بود و داشت رد می شد که یک دفعه خرش رمکرد و او را به زمین زد. بچه های کوچه وقتی ملا را با این وضعدیدند حسابی او را دست انداختند.
ملانصرالدین به خنده های بچه ها اعتنایی نکرد. بلند شد و گرد و خاکلباسش را تکاند و به طرف خانه ای رفت و در زد و گفت: چه خوب شد خرممرا دم همان خانه ای که کار داشتم زمین زد و مرا از زحمت پیاده شدن خلاص کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: ملانصرالدین , خر , داستان , مسخره , داستان کوتاه , باحال , حکمت دار ,
:: بازدید از این مطلب : 1011
|
امتیاز مطلب : 212
|
تعداد امتیازدهندگان : 67
|
مجموع امتیاز : 67
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد